صفحات

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

بدبین


دیکتاتورِ کره ی شمالی نیز جان به جان آفرین تسلیم کرد ! چند روزی می شود که همه می خواهند به دیکتاتورهایِ ایران نیز بفهمانند که عاقبتشان همان چند وجب خاک خواهد بود ، شاید دست از جفایی که در حقِ مردم می کنند بردارند . ولی انگار مردم فراموش کرده اند که اینها همان آخوندهایی هستند که روزی فقط برایِ خواندنِ نوحه در مراسمِ عزاداری و مسجدها می توانستیم پیدایشان کنیم . اینها همانهایی بودند که مضمون هایی چون " شب اولِ قبر "  و " نکیر و منکر "  و ... این مزخرفات را یک عمر به خورد ما داده اند . اینها از فلسفه ؛ خرافات و تمامِ متعلقاتِ مرگ به خوبی آگاه هستند ، فقط خود را به ندانستن زده اند ، چون از هر بی دینی بی دین تر و خدا نترس تر هستند ، چون اگر نبودند و ذره ای به آنچه که با زاری در نوحه هایشان ادا می کردند باور داشتند شاید و فقط شاید کمی از جوری که در حقِ مردم روا داشته اند می کاستند . اینها هیچ ندارند برایِ از دست دادن . این ما و ملت هستیم که هر روز همه چیزمان را از دست می دهیم و جراتِ دم زدن نیز نداریم ، چون به این وضع عادت کرده ایم . ما فقط یاد گرفته ایم که غر بزنیم . بگوییم چه نمی خواهیم ؛ مشکل اینجاست که نمی دانیم چه می خواهیم ، برایِ چه می خواهیم بجنگیم . هر چند که دیگر توانِ جنگ را نیز نداریم .
کمپینِ نامه نگاری محترمانه برایِ رهبر نیز نمی دانم چقدر خوب پیش می رود ، یا اصلا پیش می رود یا نه . فقط می دانم که دیگر حوصله ی کارهایِ نمادین را ندارم . دیگر لذت نمی برم از اینکه فلانی کاریکاتور بکشد برایِ بیساری . انقدر دچارِ یاس سیاسی هستم که این روزها حتی حوصله ی دنبال کردنِ بعضی از خبرها را نیز ندارم . اعتراضات هم شده است مثلِ این تئاترهایِ سورئال . از آن مفهمومی ها که روشنفکرترین بیننده ها نیز وقتی از سالن خارج می شوند نمی توانند توضیح دهند چه بوده و چه داستانی را دنبال می کرده !! آنهایی هم که درباره اش حرف می زنند و به به و چه چه می کنند دقیقا همانهایی هستند که چیزی از هنر نمی دانند و از آنجایی که هیچ نفهمیده اند و فکر می کنند اگر اعتراف کنند که متوجه نشده اند ، شاید به سخره گرفته شوند ، شروع به تمجید می کنند و سیگاری آتیش می زنند و اندر وصفِ داستانِ با معنی آن روضه خوانی می کنند ! من این روزها دقیقا اعتراضات و حرکاتِ مردمی را این چنین می بینم .
من آدمِ خوش بینی نیستم ، اصلا آدمِ خوبی هم نیستم . نمی توانم زیاد به همه چیز مثبت نگاه کنم . نمی توانم دلم را با بعضی سیاستمداران صاف کنم . نمی توانم فکر کنم که کسانی که بیرون از مرز نشسته اند و برایِ ایران نسخه هایِ عجیب و غریب می پیچند ؛ آدمهایِ دلسوزی هستند . نمی توانم از مردمِ مجاهدِ اردوگاهِ اشرف پشتیبانی کنم ( به منزله ی یک انسانِ آزادی خواه ) . من نمی توانم دلم را با رضا پهلوی صاف کنم . من با خیلی از آدمها که لافِ وطن دوستی می زنند نمی توانم ارتباط برقرار کنم . من آدمِ خیلی خوشبینی نیستم .

۶ نظر:

mani گفت...

همیشه آدم ما( دیکتاتور ها ) به خودشوم میگن من با همه فرق دارم !!!
.
.
.
.
من جای تو باشم بازم اینجوری میشم به همه جا بد بین میشم !! ولی راهش نیس! چون بدبینی مطلق خودش گمراهی میاره !!

. ... هر آدمی باید واسه خودش یه بت ای داشته باشه !! چه بت خوبی باشه چه بت بد باشه !! چه خدا باشه چه گروه خاص چه فرد خاص!!

Unknown گفت...

اصلا بت چیه ؟ کیه ؟ من کلا از بت داشتن هم زاید راضی نیستم . یعنی هیچوقت از اینکه بت داشته باشم راضی نبودم . حتی تو مسائلِ معمولِ زندگی .

سپهر گفت...

من هم دلم برات تنگ شده بود ، خیلی خیلی زیاد. :)


این اوضایی که وصف کردی منو یاد داستان لافکادیو نوشته شل سیلور استاین میندازه.
مخصوصاً آخر داستان که یکی گفت تو شکارچیی شلیک کن ، طرف مقابل میگه تو شیری ، شکارچیارو بخور.
آخر هم شیر داستان ول میکنه میره.

شیری که بین سیاست شیر و شکارچی گیر کرده ، به چیزی غیر از ذات خودش تبدیل میشه.

Unknown گفت...

:( . آره ، آدما همیشه بینِ سیاست زدگی به چیزی دیگه تبدیل میشه :( .

sina گفت...

سلام فرزانه جان دوست قدیمی بازهم مطلبی ازت خوندم به واقع درست و خوش نوشت و البته سخت جانسوز که واقعیته و البته من خودم رو از شمول این کسانی که وصف کردی جدا نمیدونم ... اما در کامنت قبلی گفتم از نظر محتوا ... منظورم از سه نقطه این بود که از نظر مجتوا سیاه هستند و البته انتقادی به این نوشته ها ندارم منظورم این بود سیاهی و تیرگی مضمون همه نوشته ها و افکار ما شده که البته واقعیتی است تلخ چون کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ...

Unknown گفت...

بله ، من هم موافقم که اسمِ این روزها رو بذاریم روزهای سیاه . نمی دونم کی از این روزها خلاص میشیم .
ما همه نا امید هستیم . خودمون هم خودمون رو نا امید کردیم :(