صفحات

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

زندگی به شرط مرگ

جنگ که آغاز می شود نظامی و غیر نمیشناسد , همه را درگیر خودش می کند و هر آنچه که تو اندوخته بودی مورد هجومش قرار میگرد و هر لحظه بیمِ آن می رود که از بین برود . از روزی که مردم عمدا ( و یا شاید سهوا ) دین را برای حکومتشان انتخاب کردند , خود را وارد جنگی بزرگ کردند . هر چه بیشتر وارد جنگ شدیم , بیشتر فرو رفتیم و داشته ها را نداشته کردیم و در آخر روزی رسید که هر آنچه که داشتیم را از دست دادیم و شروع کردیم به خرج اندوخته هایمان . همان اندوخته هایی که نامهایی چون تعصب , مردانگی , دوستی , محبت و ... گرفته بودند . از فرط خالی بودن بدون لحظه ی فکر به آینده خرجشان کردیم , آنقدر که روزی تمام شدند و حتی چون دیگر حافظه مان را هم نیز خرج کرده بودیم یادمان نماند که روزی چه داشتیم , چه بودیم و اکنون به چه روزگاری مبتلا شده ایم .
به اطرافم نگاه می کنم آدمهایی را می بینم , همان نامهای قبلی , ولی انقدر متفاوت از روزی که نامشان را شناختم که حتی گاهی شک می کنم به گذشته ؛ به آنچه دیده بودم و اکنون تجربه اش می کنم . من برای خودم استثنا قائل نشده و خودم را نیز از این تغییر مستثنی نمی بینم , من هم آن فرزانه ی 7-8 سال پیش نیستم , نه اینکه تجربیاتم افزوده شده باشد و تغییری حاصل , من نیز همراه با این سیل فراموشی ؛ زندگی را فراموش کرده ام . گاهی تعجب می کنم از نوع گذران روزهایم . از آنهایی که اطرافم هستند و من نیز حتی قدرشان را نمی دانم , از تمام داشته هایی که نداشته شان کرده ام . از روزهایی که فقط از دستشان دادم ؛ از آنهایی که با رفتارم از خودم دورشان کردم ....
اوباما نیز برای بار دوم ریاست جمهوری را به دست گرفت و من هنوز معتقدم که تنها مزیت او سیاه پوست بودنش است و هیچ کارآمدیِ دیگری نداشت و نخواهد داشت . هر چند برای ملتی که حتی دلشان برای خودشان هم نمی سوزد دیگر کشورهایی که تمام سیاستشان بر پایه ی استثمار و بهره وری پایه گذاری شده چه توقعی باید داشت ؟! ما خودمان باید به فکر خودمان باشیم که در حال حاضر بزرگترین برنامه ریزی بلند مدتی که برای آینده می توانیم داشته باشیم گذراندن فرداست ! 
هیچ کس باورش نخواهد شد که ما برای زندگی ؛ هر روز مُردیم ...