صفحات

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

زندگی به شرط مرگ

جنگ که آغاز می شود نظامی و غیر نمیشناسد , همه را درگیر خودش می کند و هر آنچه که تو اندوخته بودی مورد هجومش قرار میگرد و هر لحظه بیمِ آن می رود که از بین برود . از روزی که مردم عمدا ( و یا شاید سهوا ) دین را برای حکومتشان انتخاب کردند , خود را وارد جنگی بزرگ کردند . هر چه بیشتر وارد جنگ شدیم , بیشتر فرو رفتیم و داشته ها را نداشته کردیم و در آخر روزی رسید که هر آنچه که داشتیم را از دست دادیم و شروع کردیم به خرج اندوخته هایمان . همان اندوخته هایی که نامهایی چون تعصب , مردانگی , دوستی , محبت و ... گرفته بودند . از فرط خالی بودن بدون لحظه ی فکر به آینده خرجشان کردیم , آنقدر که روزی تمام شدند و حتی چون دیگر حافظه مان را هم نیز خرج کرده بودیم یادمان نماند که روزی چه داشتیم , چه بودیم و اکنون به چه روزگاری مبتلا شده ایم .
به اطرافم نگاه می کنم آدمهایی را می بینم , همان نامهای قبلی , ولی انقدر متفاوت از روزی که نامشان را شناختم که حتی گاهی شک می کنم به گذشته ؛ به آنچه دیده بودم و اکنون تجربه اش می کنم . من برای خودم استثنا قائل نشده و خودم را نیز از این تغییر مستثنی نمی بینم , من هم آن فرزانه ی 7-8 سال پیش نیستم , نه اینکه تجربیاتم افزوده شده باشد و تغییری حاصل , من نیز همراه با این سیل فراموشی ؛ زندگی را فراموش کرده ام . گاهی تعجب می کنم از نوع گذران روزهایم . از آنهایی که اطرافم هستند و من نیز حتی قدرشان را نمی دانم , از تمام داشته هایی که نداشته شان کرده ام . از روزهایی که فقط از دستشان دادم ؛ از آنهایی که با رفتارم از خودم دورشان کردم ....
اوباما نیز برای بار دوم ریاست جمهوری را به دست گرفت و من هنوز معتقدم که تنها مزیت او سیاه پوست بودنش است و هیچ کارآمدیِ دیگری نداشت و نخواهد داشت . هر چند برای ملتی که حتی دلشان برای خودشان هم نمی سوزد دیگر کشورهایی که تمام سیاستشان بر پایه ی استثمار و بهره وری پایه گذاری شده چه توقعی باید داشت ؟! ما خودمان باید به فکر خودمان باشیم که در حال حاضر بزرگترین برنامه ریزی بلند مدتی که برای آینده می توانیم داشته باشیم گذراندن فرداست ! 
هیچ کس باورش نخواهد شد که ما برای زندگی ؛ هر روز مُردیم ...

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

هوای پاییزی

کشتی بازار ارز نیز بالاخره به گل نشست . مردم بازر هم دستی به اعتراض بردند و همان طور که حدسش را میزدم در نطفه خفه شد , شاید هم سیبیلِ بازاریان را باید زودتر از مردم چرب کرد , بازاریان محترم نیز که فقط به فکر سیبیلشان بودند و هستند و خواهند بود .
هر چند با یا علی گفتن رهبر و متولد شدنش شوقی تمام ولایی زدگان را فرا گرفت تا دست از کنترل جمعیت بردارند و هر چه می توانند سعی در زاد و ولد کنند تا فرزندانی همچون " او " یا علی گویان متولد شوند , ولی رهبرشان همین امروز یا شاید دیروز بود قسمتی از انفجار جمعیت را به  گردن گرفت و ولاییان جان بر کف را در هاله ای از ابهام قرار داد . 
چند روز پیش بود ؛ اعلام شد سونامی سرطان چند سال آینده در ایران به راه خواهد افتاد . هر چند با آلودگی هایی چون آلودگی هوا احتمال این سونامی میرفت و پارازیت ها شاید نقطه ی عطفی باشد برای سر زبان افتادن تمام آنچه باعث سرطان و ایجاد غده های سرطانی می شوند . شاید باید لختی اندیشید , شاید نیاز به قطع پارازیت و پالایش هوا نبود و باید به چیزهایی فراتر از آنها اندیشید . کاش باعثش را بیشتر تحلیل می کردیم تا عوامل را . هر چند که این آلودگی و آن پارازیت آنقدر مردم را در خواب فرو برده تا هر آنچه که در اطرافمان اتفاق می افتد را در گوشه ای رها کنیم و تنها به فکرِ سونامی سرطان و تسلیم این سونامی شویم .
با ورود به ماههای سرد سال مردم زلزله زده ی آذربایجان هنوز در چادر بسر می برند . دولت را دیگر برای کمک حتی به حساب نمی آورم . یادش گرامی , آن سالی را می گویم که زلزله ای رودبار را لرزاند . آن روزها مردم معنای واقعی کمک کردن را می دانستند . مردم انگار مهربانتر نیز بودند . مردم مردم بودند . به فکر هم بودند . زیبا تر فکر و عمل می کردند . هر چند به یاد دارم آن زمانها مردم کمتر درگیر زندگی بودند . دور خودشان دایره نکشیده بودند تا این که هست وضعشان بدتر نشود . اصلا مردم در این 20 و اندی سال انگار 200 سال تغییر کرده باشند . کاش باز همه به فکر هم بودیم . کاش برای من دلسوز بودیم . ما به کجا رسیدیم ؟!!!!!





بخدا دلم خونه رو می خواد . خیلی زیاد ... هوای پاییزی من رو یاد کوههای برف نشسته ی تهران میندازه . یادِ نارنپی پوست کندن ها توی حیاط دل گرفته ی مدرسه می ندازه . پاییز منو یاد شهرم می ندازه , همون شهری که پر از سربه و آلوده به امواجِ پارازیته :(( .


۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

نسل من

دلار با سرعتی باور نکردنی کمر به نابودی ریال بسته ؛ احمدی نژاد در نیویورک سخنرانی کرده ، جوانفکر در نبود او دستگیر شده ؛ روزنامه ی شرق توقیف شده ؛ سازمان مجاهدین خلق از لیست تروریستها بیرون آمده ؛ خاتمی باز طنز پراکنی نموده و ... .
روزها با چنان سرعتی پله های گذشتشان را دوتا یکی کرده اند که من به شخصه دوست میدارم اندکی زمان از ساعتها وام بگیرم و اندکی بیشتر به هر آنچه که روزگارمان را چنین بی حاصل و بایر کرده بیاندیشم .
چند وقت پیش بود مطلبی درباره ی مردم ایران و خارج از آن خواندم . همان که روزگار ما خارج نشین ها را زیبا وصف کرده ؛ همان که اشک به چشمم آورد . در این 1 سال و اندی که غربت نشین شده ام به اندازه ی تمام عمرم پیر و غمگینم و هر روز با این دعا چشم باز می کنم که ایران جایی شود که من و امثالِ من جایی برای زندگی در آن داشته باشیم . اندک مردمانی که از ایران کنونی راضی و خوشحالند فکر نمی کنم مسیری نزدیک تر از شکمشان را نظاره گر باشند و در بهترین وضعیتشان کلاهِ روشن فکری و مترقی بودن بر سر میگذارند و چه ساده گاهی ما فریب آنچه که می دانیم کلاهی بیش نیست را میخوریم .
می دانم اگر برگردم و خانه ای باشکوه و زندگی زیبا نیز دست و پا کنم باز روزی خواهد رسید که مجبور به ترکش شوم . من در اینجا مات و مبهوت در میان مردمی که حتی نمی دانم ارزش و ضد ارزششان چیست در میان خیابانهای زیبا و تمیز ، در میان مردمی که سخت لبخند می زنند هر روز را شب می کنم . دست و دلم به هیچ نمی رود . حوصله حرف زدن نیز ندارم . شاید تعریفِ واقعی از نسلی که سوخت در من به عنوان نسلی که جنبید ، فریاد زد و خفه شد نمایان باشد . نسلی که تمام تجربیاتِ یک تاریخ را در کمتر از ربع قرن زندگی اش تجربه کرد . ابتدای یک انقلاب ؛ جنگ ، قحطی ، شکوفایی بعد از جنگ ، دیکتاتوری ، سرکوب و شاید به زودی نابودی . ما نمونه ی کوتاه شده ی بشریت بودیم . ما هر آنچه که تاریخ تجربه اش را حدس میزد سپری کردیم . ما جایی در موزه خواهیم یافت . ما نسلی نمادین از جامعه ای آسیب پذیر و نوظهور و تصاوفی بودیم . ما ....

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

روز دختر مبارک !

دقیقا دو سال پیش روز ملی دختر این پست رو توی وبلاگ قدیمی ام  گذاشته بودم . شاید الان هم برای اونهایی که نخوندن خالی از لطف نباشه !

دختر ایرانی . دختری با ابروهای کمانی . با پوستی سفید و لطیف . قدی رعنا و لبانی سرخ . صورتش همواره مزین به لبخندی ملیح و چشمهایش مملو از شادی و امید .موهای سیاه وبلندش همچون آبشاری بر شانه هایش زیبایی می آفریند و حرفهایش بهشت را به یادتان خواهد آورد . حجب و حیایش زبان زد خاص و عام است. کمال و انسانیتش همچون الماسی بر شخصیت زیبایش می درخشد و از زیبایی و وجود اوست که ما شاعرانی چیره دوست همچون حافظ داریم . تصورم بر آن است که حوریان بهشتی نیز از تبار همین دختر ایرانی اند .

در وصف دختر ایرانی طومار طومار می توانم بنویسم و اندر وصف فضل و ادب و زیباییش روزها می توانم سخن رانی کنم . بهتر می دانم که در این باب سخن کوتاه باشد و در وصف ظلمی که به او روا داشته اند اندکی مدیحه سرایی کنم !

دختر ایرانی . این دُر زمانه . همان که حقوقش به اندازه ی یک کنیز است . همان که دیه اش نصف مرد است و اگر شاهد باشد نصف است و اگر رای دهنده ، کامل . همانی که مهرش می کنند و او نیز سودا می پروراند برای عند المطالبه بودنش ! همانی که این روزها تنها شهوتش را دیده اند و در خیابان مانند یک شی محرک نگاهش کردند و بر او تازیانه زدند و بر گردنش شماره افکندند و برای بد حجابی اش همچون یک جانی عکس آگاهی مآبانه گرفتند . همانی که با رنگ سیاه پسندش می کنند و اگر چادر بر سرش کنند تحصینش می کنند . همانی که در دانشگاهها اکثر کرسی ها را تصاحب کرده است ولی شرایط زندگی او را چنین تربیت کرده که حتی با نشستن بر کرسی علم ، انشایش را اینگونه می آغازد ؛ " علم را بر گزیده ام برای تصاحب ثروت " . همانی که حقوقش نصف آقایان است و محل کارش حلقه به دست می کند تا از دید نا اهلان در امان باشد . همانی که اگر با پسر غریبه رویت شود دیدگاهها برایش متفاوت خواهد شد . همانی که سنگسارش می کنند و همانی که اجرای حکم اعدامش مشروط به باکره نبودنش است . همانی که کتک بخورد نیز برای حفظ کیان خانواده قاضی حکم متارکه نمی دهد . همانی که مرد باید نفقه اش را بدهد و اگر مرد را تامین جنسی نکند مجرم است . همانی که اجازه ندارد خلبان و قاضی باشد . همانی که مرد اجازه دارد از او 4 تا اختیار کند به شرط آنکه عدالت را بینشان رعایت کند ( حال این عدالت چیست ، ما نیز نمی دانیم ، فکر نکنم خودشان نیز بدانند !‌)‌ . همانی که اجازه ندارد به ورزشگاه پا بگذارد و تیم مورد علاقه اش را تشویق کند ( البته نه به روش تشویق کننده های تیم های خارجی ! ) . همانی که فقط لقب " عضو تیم ملی " بودن را به یدک می کشد ، چون از شرکت در اکثر مجامع ورزشی محروم است . همانی که از کودکی در گوشش خوانه اند " حجاب تو وقار توست ، وقار تو افتخار ماست "‌ ! همانی که از 13 سالگی به بعد رنگ دوچرخه سواری در کوچه های محله شان را فراموش کرده است . همانی که .....

دختر ایرانی را این روزها زخم خورده و بی پناه در مملکتی که همه چیز به نفع مردان است به شدت تنها می بیننم . مملکتی که هیچ امنیتی برای دختر و به قول خودشان " ناموسشان " در نظر نگرفته اند . همیشه به چشم یک هوس و یک ملعبه دیده شده . اگر غیر از این بود شخصیتش را اینطور خرد و پست نمی کردند .

من به عنوان یک دختر جرات ندارم ساعت 9 شب بیرون از خانه بمانم . من ترسم برای مصاحبه ی شغلی تنها به یک شرکت خصوصی بروم . نمی توانم تنها برای هوا خوری و کتاب خواندن به پارک محله مان بروم . من نمی توانم .... مرا برای بد حجابی به " امنیت اجتماعی " می برند و به خاطر نشستن کنار دوستم که تصادفا مذکر است باید تازیانه بخورم و توهین بشنوم . من همانم که اتومبیلم پشت چراغ قرمز و هر ترافیکی پر از شماره تلفن می شود !

در این باب نیز حرف ، شکایت و گلایه زیاد دارم و تا ابد نیز می توانم ادامه اش دهم ! ولی می دانم همه دخترها با این نبایدها و توهین ها دست وپنجه نرم کرده اند و آقایان هم نیز که دنبال کننده ی خبر تصویب قانون چند همسری بوده اند و گوششان شاید زیاد به این حرفها بدهکار نیست !!

در هر صورت " روز ملی دختر " مبارکِ همه ی دختر های آریایی باشد و دعا می کنم که سال دیگر این روز را با یه پست که عاری از هرگلایه ایست جشن بگیریم

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تسخیر ...

باز به مقدساتشان توهین شد و آنها رویِ واقعی خودشان را نشان دادند . من نمی فهمم اگر من بیایم به کسی ناسزا بگویم به کجایش بر می خورد ؟! من اگر بی دینم و دین داران هر روز من را مورد توهینشان قرار دادند با تفنگ و چاقو جوابشان را دادم ؟ منِ بی دین که از هر دین و مذهبی مورد هجوم قرار می گیرم ؛ آیا کسی را مورد ضرب و شتم قرار دادم . اصلا یکی می آید فیلم می سازد ؛ یکی دیگر پخشش می کند ؛ من می روم فلانی را می کشم که نشان دهم عصبانی هستم ! جان گرفتن این روزها از خرید روزانه نیز راحت تر شده !
در ایران هم حتما اگر دیواری بود دانشجویانی خود جوش بودند که از آن بالا بروند و شعار بدهند و اموال مردم را تسخیر کنند ! همین که تا همین ساعت سفارت سوییس سلامت مانده باز جای شکرش باقی ست !
از زمانی که از ایران دور شده ام تشخیص درستی و نا درستی اخبار برایم اندکی سخت شده . حس تحلیلم همان قبلی ست ؛ مشکل اینجاست که برای دانستن اینکه خبر چقدر صحت دارد حداقل باید 24 ساعت منتظر بمانم تا در اخبار بشنوم ؛ یا خبرگزاری هایی که اندکی اعتماد برایم باقی گذاشتند تاییدشان کنند ؛ وگرنه وبلاگم چیزی میشد شبیهِ روزنامه های زرد !
زمان زود می گذرد ؛ گاهی فراموش می کنم 4 سال از آن روزها گذشته . وقتی عکس و فیلم هایش را میبینم ، تصویر خودم ، آنچه در صورت و وجودم تغییر کرده را مقایسه می کنم تازه به طول زمان پی می برم . هر چند من و امثالِ من شاید بیشتر از 4 سال تغییر کرده باشیم . آدمهای آرمان گرا همیشه بیشتر از چیزی که از زمان می گذرد فرتوت می شوند .
هر بار که در ایران مصیبتی وارد می شود ؛ دولت تا جایی که توانایی دارد کناره گیری می کند . این بار نیز مردم آذربایجان بی پناه مانده در سرمای پاییزی رها خواهند شد . کاش مردم زودتر از پاییز و سرمایش ؛ بهار و گرما را به آنها هدیه کنند .

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

11 سپتامبر 11 سال پیش

11 سپتامبر 11 سال پیش بود . از مدرسه که داشتم بر میگشتم رادیو حرف از حمله ای تروریستی میزد . درِ خونه رو که باز کردم ، با صحنه ای روبرو شدم که تا بحال توی زندگیم ندیده بودم . همه جلوی تلویزیون خشک شده بودیم . شاید هیجان دوران نوجوونی من رو جذب چیزی بغیر از چیزی که اتفاق افتاده بود کرد . چند ماه بعد پام به کلاسهای خبرنگاری و سیاست بازی های دوم خردادی داخل اون مجمع باز شد . هر جمعه ، بحثهای سیاسی و اجتماعی ... . اون زمان بود که تازه وارد دنیای سیاست خارجی و مسائل متعلق به اون در رابطه با ایران شدم .از قبل شاید زمینه هایی داشتم ؛ ولی ورودم به اون NGO  شاید نقطه ی عطفی بود برای شروع راهی که نمی تونم بگم منتهی به خیر شده یا شر ! هر چند که اگر اتفاقاتِ اون سالها نمی افتاد و من اینطور بار نمی اومدم ، شاید هیچوقت فرزانه ای که الان همه می شناسن هم نبودم .
11 سال پیش تا الان شاید سناریوی 11 سپتامبر خیلی تغییر کرده باشه . سناریوها همیشه در حال تغییرند ؛ گاهی فقط تغییر در بازیگر هم می تونه تغییر سناریو رو باعث بشه . سیاست تنها علمیه که فرمولی خاص براش قابل تعریف نیست .
سفارت کانادا هم کاملا در ایران تعطیل شد . اتفاق دور از ذهنی نبود . اگر تمام سفارت خونه ها هم بسته بشن من دیگه تعجب نمی کنم . من دیگه تو دنیای امروز از هیچ اتفاقی تعجب نمی کنم . من هم تغییر کردم . شاید روزی دوستانم هم دیگه من رو نشناسن . سیاست گذاری من هم توی زندگیم خیلی تغییر کرده .

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

ما را چه شده ؟!!!!

باز اتفاقی افتاد و مردم همیشه در صحنه ( ! ) شور برداشتند ! میر حسین موسوی به بیمارستان منتقل شد . می دانم از امروز فیسبوک ؛ توییتر ، بالاترین .... همه و همه می شود خبرِ لحظه به لحظه ی رفت و آمدهای او و همسرش . همه در خانه هایشان خواهد نشست ، خبر می خوانند ، توییت می کنند ، فن پیج برایش می سازند و ... ولی روزگار از چند روزِ دیگر باز به همان حال و هوایِ روزمره ی خودش می رسد و می شود همان آش و همان کاسه . اصلا مگر زمانی که به حبس خانگی رفت ، یا زمانی که بیانیه می داد تا چند روز پیگیرش بودیم  ؟
همین زلزله های پی در پی را تا چه حد جدی گرفتیم ؟ آخر به شیراز که رسیده دیگر کار باز به مسخره بازی و جوک پراکنی کشیده . اصلا مردمی شده ایم که هر چه بر سرمان بیاید آخرش کارمان به لودگی می کشد . آخرِ همه چیز به مسخره بازی و شوخی تمام می شود . حال و روزگارمان دقیقا مثلِ فیلم هایِ آبدوغ خیاری های روی پرده ی سینمای کشورمان شده !
روزهایی را به یاد می آورم ، روزهایی که در مترو بعد از دیدن زدن ها ، کشتن ها ، فریادها ... با آنهایی که در چشمشان شوقِ آزادی پر می کشید اشک می ریختیم . روی زمین نشسته بودیم و بدون هیچ روضه ای اشک می ریختیم . آن موقع همه دردی مشترک داشتیم . حرفی نمی زدیم ، ولی همه می دانستیم چه در دلمان می گذرد . آن روزها من همه ی مردم را می شناختم . من با همه آشنا بودم . با همه می خندیدم ، گریه می کردم ، فریاد می زدم .  غروب و طلوع را با هم تماشا می کردیم ، حسی مشترک داشتیم . به یاد دارم آن روزها انگار دیگر حتی کدورتی نبود . همه خوب بودیم . همه هدفی مشترک داشتیم . آن روزها اگر کسی کشته می شد عکسش را به موجبِ لایک گرفتن فیسبوک همه جا پخش نمی کردیم . ما خیلی عوض شده ایم . ما همه بیگانگانی درون خود داشته ایم که اکنون سر از تخم در آورده اند و امروز به چیزی تبدیل شده ایم که اگر چند سال پیشمان را نشانمان دهند شاید خودمان نیز خودمان را نشناسیم . ما حتی خودمان را نیز از یاد برده ایم . ما ... .
کاش ما را چیز دیگر می شد تا این فراموشی آتشِ زندگیمان نمی شد .

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

بازگشت

چند ماهی می شود چیزی ننوشتم . شاید علت ننوشتن زیاد برای دیگران شنیدنی نباشد . اصلا نی دانم باید توضیحی درباره ی غیبتم بدهم یا خیر ! فقط می دانم در این روزهای دوری از قلم فرسایی پیر شده ام . فرفوت و بی بنیه . حتی طاقت فکر کردن نیز ندارم . از دنیا زده شده ام . خسته , تنها و عاصی هستم .
در این چند ماه اتفاقات زیادی در ایران نیافتاده . اتفاقات مهم و قابل تامل را می گویم . گرانی ؛ نا امنی ؛ ... اینها دیگر مساوی شده اند با نام ایران . اسمش را که بگویی نا خوادآگاه یاد این کلمات می افتم . زلزله های پی در پی در ایران نیز اندکی تامل براگیز است و تعدادِ کشته شدگان نیز همیشه از استاندارد تلفات در سطح جهانی چند سر و گردن بالاتر می ایستد .
شاید تنها خبر خوب ِ چند وقت اخیر مدالهایی بود که ورزشکارها گرفتند و چند روزی لبخند و شادی را به خانه های مصیبت زده ی ایران آورد . هر چه شد و هر اتفاقی افتاد , همان شاد کردن از همه مهم تر است و بقیه ی حاشیه ها را قلم میگیرم .
مدتی از سیاسی نویسی دوری کرده بودم , برای شروع کمی کُندم . برای برگشتن خوشحالم ؛ هر چند داغون تر از این خوشحالی زود گذرم .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

مرثیه ای برایِ بودن

خسته که باشی همه چیز برایت مشکل می شود . همه چی . آن وقت است که زندگی می شود مثلِ یک پرس که تو را میان خودش گرفته ، خرد و لِه می کند .  تو را تبدیل به چیزی می کنند که شاید خودت هم نشناسی خودت را .


درگیر خودت که باشی ، حوصله ی دیگران را نداری . فراموش می کنی ، اهمیت نمی دهی . چند وقتی که گذشت ، تازه می فهمی از همه چیز عقب بودی ، انگار که هیچ نمی دانی . " نمی دانم " می شود تکه کلامت . جواب هر چه در زندگی ات رخ دهد " نمی دانم " می شود و بس !
از سیاست زیاد با خبر نیستم ، اصلا چند وقتی می شود پی اش را نگرفته ام . فکر می کنم چیز زیادی نیز از دست نداده باشم . ایران که وضعش راکد مانده ، دنیا هم که از تحلیل هایِ بنده خارج است ، تخصص ندارم !
تهران که باران آمد و همه چیز را شست ، من اینجا شاد بودم ولی . دلم می خواست با اعصاب خردی تمام ، داخلِ همان آبهایی که زمین تحملش را نداشت قدم می زدم ، رانندگی می کردم ، دهانم را باز می کردم و از باران اسیدی اش می خوردم . عشق بازی می کردم . می رقصیدم ، می خواندم . شهرم مرا بیشتر از آدمهایش دلتنگ می کند . شهرم از آدمهایش بیشتر خاطره ساز بوده . شاید این اعتراف دوستانم را سخت برنجاند ، ولی در واقع دلم بیشتر برایِ بلوار کشاورز تنگ می شود تا فلان دوستم ! ولی ... . 
دست مریزاد دارد موزیک و شعرِ " دیوار " ، کاری از " داریوش " و " فرامرز اصلانی " . من را به شدت یاد خودم می اندازد . مردمی که خاطراتی دارند که برگشت بهشان چیزی را عوض نمی کند . ای خانه از پایبست ویران است .
همین چند روزِ پیش بود ، یادی از گذشته کردم . روزهایِ بعد نمی دانم ادامه ی یک کابوس یا چه ؛ ولی شاید به یادشان نیاورم بهتر باشد . روزهایی هست که می خواهم فراموش کنم ، زخم می شوند ، آتش زیر خاکستر می شوند ؛ از بین نمی روند . نمی میرند .
بهار که می شود ، این روزها می گویند بویِ دل نشینی دارد ... شاید من شامه ام پر شده . احساسم شاید مرده .


اصلا من پودر شدن را ترجیح می دهم !

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آدمی است دیگر !


آدمی است ، گاهی دلش می خواهد برود جایی ، خود را گم کند . خودش نباشد ، هیچ نباشد . برود و در لحظه بمیرد . گاهی خاطره ها چنان هجوم می آورند ، چنان تو را می آزارند که لختی آرزویِ مرگ و نیستی تمام وجودت را احاطه می کند . گاهی فراموشی دردی را دوا نمی کند . فراموشی واقعیت ندارد . خاطرات قابل دفن نیستند ، فراموش نمی شوند . تلنگری برایِ یادآوریشان کافی ست . گاهی آدمی در اوج خوشبختی هایش دوست دارد بمیرد . بمیرد تا خاطره ای زنده نشود تا خوشبختی اش جریحه دار شود . آدمی گاهی دلش سخت تنگ می شود . آدمی گاهی کم می آورد . آدمی ست دیگر ، ظرفش گاهی پر است . نمی داند با تکه هایِ شکسته اش دیگران را آسیب می زند . آدمی است دیگر ، گاهی خودخواه می شود .
آدمی گاهی دلش می خواهد بخزد در تختخوابش ، مچاله شود ، اشک بریزد ، بالشش را خیس کند ، بعد بخوابد ، با چشمهایِ پف کرده بیدار شود ، موهایش را از صورتش کنار بزند ، به روزِ بدش لبخند بزند ، صورتش را بشورد ، چیزی بخورد و باز فراموشی را شروع کند .
آدمی ست دیگر !

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

بوی عیدی


هوایِ عید که می آید یاد گلهایِ صورتیِ باغچه ی خانه ای می افتم که کودکی ام در آن سپری شد .  نمی دانم ، اسمش را گذاشته بودیم شکوفه ی سیب ، هر چند نه محصولی حتی سیب مانند داشت نه ظاهری کاملا شکوفه وار ‍! بعد از آن روزها بود که حیاطِ پشتی خانه مان پر میشد از گلهایِ وحشی زرد ، البته بعد از سالِ دوم به بعدِ سکونتمان جایِ گلها را گوجه فرنگی ، آفتاب گردان ، کدو و چند قلم سیفی جات دیگر گرفت که خوب آنها نیز مورد علاقه ام بودند .
حال سالهایِ سال از آن روزها گذشته . من نه آن کودکِ 4-5 ساله ام که هر ماه اتاقم را از بین اتاقهایِ خالی خانه انتخاب می کردم ، چون هر فصل پنجره ای بخصوص نمایِ موردِ علاقه ام را داشت ، نه دیگر دیدم آنچنان زیباست به دنیا و آن خانه ی ویلایی چندین و چند اتاق خوابه را داریم . تنها چیزی که از دوران کودکی تا امروز در این روزها من را ذوق زده کرده همین هفت سینی است که هر سال سرِ بویِ سرکه اش با مادرم جر وبحث می کردم و از چند سالِ پیش سکه را جایگزینش کردیم و قائله پایان رسید ! می دانم از کودکی از لباسِ نو خریدن زمانِ عید بیزار بودم ، هر چند که فکر می کنم این بیزاری ریشه در تنفرِ من از خودِ خرید داشته  باشد ، چون بدترین روزهایِ زندگی ام همین خریدِ لباس است و با هر رفت برگشت مو سپید می کنم ( یکم هم سخت پسندم ) !


هر سال که به عدد سالها اضافه می شود مردم نیز به بارِ مشکلات و کمبودهایشان نیز اضافه می شود . به یاد دارم سالهایی که سرخوشانه به دنبالِ ماهیِ شبِ عید در خیابانها پرسه می زدم و زوجها را در حالِ دعوا ، بچه ها را در حالِ گریه و فروشندگان را در حالِ اغوا کردنِ مشتری می دیدم . مردمی که هر سال بر فقرشان افزوده می شود ، عصبی تر می شوند ، فراموشکارند و نمی دانم کی می خواهند بفهمند که علت این همه بداخلاقی هایشان طرزِ زندگی است که دولت بهشان دیکته کرده .
بگذریم ، سالِ نویی حرفهایِ خوب بزنیم !! هر چند هر چه تا بحال نیز گفته ام تاثیر و بازتابی نداشته و گاهی ناامید می شوم از نوشتن .
درباره ی نامگذاری این سال هم فقط همین را می گویم که فکر کنم می خواهند قانون 4 همسری را به 8 تایی برسانند تا تولید داخلی مان بیشتر شود ،چئن در حالِ حاضر تنها تولید واقعا داخلی مان همین است و بس ؛ هر چند اگر آن را نیز از چین وارد نکنند !
من آرزو می کنم امسال سالِ آزادی باشد . آزادی از فراموشی برایِ مردمم و آزادی از عادتِ خوار شمرده شدن .

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

فرهنگِ سیاسی یا سیاستِ فرهنگی !


سالها پیش بود . آن سالهایی که هنوز ایران اسلامی نشده بود . آن سالهایی که جهانیان ایرانیان را با فرهنگشان می شناختند ، نه با حکومتش . همان سالها بود که آیین هایِ ملی و مذهبی رنگ و بویی دگر داشتند و همه چیز سرِ جایِ خودش بود . مردم دینشان را داشتند ، هیچکس نیز در صدد دخالت در نوع نگه داشتنش نیز نبود . همان سالها بود که چهارشنبه سوری ها  مردم از رویِ آتش می پریدند و شاد بودند . میدانِ شهر شبیهِ میدان جنگ نبود . همه با صلح به پیشواز عید می رفتند .
چند سالی می شود که دیگر آن روزها رنگ و بویشان تغییر کرده . ماهیتِ همه چیز دگرگون شده . از عزاداری هایِ مذهبی مان گرفته تا شادی هایِ تاریخی و فرهنگمان . به یمنِ سالهایِ اخیر و خاموش کردنِ اعتراضاتِ مردم این روزها بیشتر رنگ و آبِ سیاسی به خود گرفته اند تا تفریح و شادی . مردم به هر بهانه ای شده می خواهند اعتراضِ خود را نشان دهند . ولی متاسفانه نه آن شادی را دریافت می کنند ، نه اعتراضی چشمگیر رخ می دهد . به قول معروف از اینجا مانده و از‌ آنجا مانده می شوند .
کاش یاد می گرفتیم که همه چیز را با هم مخلوط نکنیم . کاش بلد بودیم شاد باشیم ، اعتراض کنیم ، جبهه بگیریم ، غمگین باشیم و .... .
ما چه فرقی با مردمِ سوریه داریم که آنها 1 سال می شود که دست از اعتراضشان بر نداشته اند و هر روز نیز کشته می دهند . ترس نیز دیگر هیچ نقشی در زندگی شان بازی نمی کند . نمی خواهم بگویم ما باید  کشته بدهیم یا هر چه . می خواهم بگویم که ما ایرانی ها جریانِ تمامِ کارهایمان همان تبِ تند است که زود می گیرد و یریع فروکش می کند . آخرش نیز نه چیزی را تغییر می دهد نه کاری به جایی می رساند .
کاش امشب همه شاد بودیم . حتی آنهایی که دیدِ سیاسی به این جشن ندارند نیز لذتی از این روز نمی برند . کشور جایی شده که مردم لذت را فراموش کرده اند . هیچ چیز سرِ جایِ خودش نیست .

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

استوار


در این بحبوحه بازار و آشفتگیِ ایران ؛ بعد از سالها ، روزی رسید تا  به نیکی از ایران یاد شود . روزی رسید که با شور و غرور به تماشایِ برنامه ای نشستیم . بعد از سالها این بار وقتی نامِ " ایران " خوانده شد می توانستیم لبخند بزنیم . می توانستیم مغرور باشیم . وقتی " اصغر فرهادی " فاصله ی بینِ حضار تا سِن را طی کرد نفسهایمان را حبس کرده بودیم . انگار خواب می دیدم . بیم از بیدار شدن تا لحظه ی در دست گرفتنِ مجسمه ی " اسکار " توسط او داشتم . وقتی شروع به صحبت کرد دیگر باور کردم . آقایِ فرهادیِ عزیز ، ممنون بابت لبخند و غروری که در این کویرِ تلخی و سرشکستگی به ما هدیه کردی . تو نه " اسکار " بلکه قلبِ شکسته ی میلیونها ایرانی را اَز آنِ خود کردی . ممنون .




انتخابات ( !! ) نیز به پایان رسید . نمی دانم آنچه را که آنها انتخابات می نامند چه می توان نامید . نتیجه اش هم هر چه می شود به من و امثالِ من زیاد ربطی ندارد انگار ! حالا همه هم نشسته اند ، تمامِ سواد ریاضیات ، آمار و هر آنچه در چنته دارند را بکار گرفته اند تا سند بیاورند که چون این چنین و آنچنان شده ، پس تقلب صورت گرفته ! اصلا نمی دانم دولتی که تمامِ بدنه اش بر پایه ی دروغ و تقلب شکل گرفته ، دیگر حساب - کتاب کردن و دلیل و مدرک آوردن برایِ اثباتِ تقلب چه نیاز است . بجایِ صرفِ وقت برایِ اثباتِ تقلب بهتر نیست به برداشتنِ عاملینش فکر کنیم ؟
از آماری که سهوا درست اعدام شد چنین بر می آید که مردم مشارکتی نداشته اند . آنهایی که رای دادند نیز معلوم الحال هستند ( نه برایِ پر کردنِ صندوقها ، زیرا از قبل پر شده بودند ، بلکه برایِ رسانه ها که البته تکنولوژی این روزها آن را نیز درمان کرده ) . نمی دانم آنهایی را که می گویند " مجبور " به این کار بودند را شماتت کنم یا راحت از کنارشان گذر کنم ؟ اجبار برایِ نگه داشتن کار یا اجبار برایِ نگه داشتن موقعیتِ تحصیلی تا چه حد می تواند توجیهِ خوبی برایِ این کار باشد را واقعا نمی دانم . ولی می دانم شاید همین گروهِ به ظاهر " مجبور " خیلی از کمبودهایِ نظام را پر کرده اند . قضاوتِ سختی ست برایِ من . کمی دلم را این " اجبار " چرکین می کند ! شاید خیلی از بزرگان بیشتر از هر کسی در این موقعیت بودند ولی ... . حسابِ " محمد خاتمی " را نیز از بقیه ی جیره خوارهایِ نظام جدا نمی کنم ، زیرا او همیشه ثابت کرده بود که چیزی جز بازی هایِ سیاست برایش ارزش ندارد . هیچ گاه از او دلِ خوشی نداشتم . کویِ دانشگاه ، قتل هایِ زنجیره ای ، مسائلِ پنهانِ اتمی و .... تمام در دورانِ او اتفاق افتاد . نمی دانم آنهایی که هنوز هواداری اش می کنند بر پایه ای چه اصولی چنین وفادار مانده اند .
من پا پس نمی کشم ، حتی اگر دور باشم ، اگر سرزنش شوم یا ... . کاش همه می ایستادیم .

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

من ... ما

می دانم . می دانم روزی خواهد رسید تا فرزندانِ " نسرین ستوده " ایران دخت و آرش شده اند . می دانم مردم روزی تمامِ دروغ های آنها را باور نخواهند کرد . ایمان دارم روزی خواهد رسید تا ترس بزرگترین همدمِ یک ایرانی نخواهد بود . می دانم شرم روزی از چهره ی پدارنِ خسته رخت خواهد بست . من می دانم . ایمان دارم . آرزو می کنم . من جوان تر از آنی هستم تا بشکنم . سرزمینم پهناورتر از آنی است تا به این زودی ها تمام شود . امید برزگترین ذکرِ این روزهایم است . ایستادگی تنها دلخوشیِ شب و روزهایِ تنهایی است . ولی ... .
ولی نمی دانم ، نمی دانم روزی که ایران دخت و آرش رشید شده اند ، روزهایِ تنهاییشان را از یاد خواهند برد ؟ نمی دانم روزی که باورهایِ دروغ الگو نباشند ، صداقتی باقی مانده تا خرجِ لحظه هایمان کنیم ؟ ایمانم متزلزل می شود وقتی ترس تمامِ پی و اساسِ سرزمینم را سست کرده است ؟ نمی دانم فرزندِ پیروزِ فردا چقدر به یادِ پدرِِ پیرِ شرمسارِ دیروز خواهد بود ؟ با ندانسته هایم چه کنم ؟ ایمانِ سست شده ام را چگونه تقویت کنم ؟ آروزهایی که بر باد رفته اند چه می شوند ؟ جوانی را چه کنم که آن زمان جز  خاطره هایش چیزی از آن باقی نیست ؟ قومیت هایی که هر روز بیشتر فکر استقلال به سرشان میزند را چگونه هم سو کنم ؟ اگر امید فقط ذکرم باشد و معنی اش فراموش شده ام ، آنگاه چه کنم ؟ ایستادگی با پاهایِ خسته و لرزان به کار خواهد آمد ؟ بلی ... .
گاهی حسِ دیر شدگی ، پلاسیدگی و پژمردگی چنان بر افکارم سایه می افکنند ، چنان دچارِ یاس می شوم که دیگر نمی دانم و نمی خواهم بدانم که فردا چه خواهد شد . من ، این منِ تنها روزها در زندگیِ شخصی اش لبخندها می زند . دغدغه ای ندارد انگار . این روزها روزهایِ طلایی زندگی است شاید . ولی پژمرده ام . دلتنگم . نگرانم . من اگر منیتم را داشته باشم خوشبخت ترینم . ولی ... من بلد نیستم انگار ! با خودم نیستم . من انگار یک ملتم .

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

این روزها

چند ماهِ اخیر آنقدر در پیچ و تابِ زندگی گیر افتاده بودم که گاهی فکر می کردم هیچگاه زنده از این دوران بیرون نخواهم آمد . روزهایِ گریه در حمام . آرزوی یک روزِ بدونِ دغدغه . هوایِ خوشِ آسودگی و ... . هنوز انتهایی برایِ این روزها نمی بینم . دورِ تسلسل شده این خستگی ، امیدهایی که در چشم بهم زدنی تبدیل به نا امیدی می شوند . انتظارهایی که انگار تمامی ندارند . آنهایی که مرا می شناسند می دانند کمتر درباره ی سختی هایِ زندگی شکایت می کنم . گاهی فقط گریه می کنم . حرف می زنم ، گریه می کنم . بهانه می گیرم و گریه می کنم . اصلا دراز می کشم ، به سقف خیره می شوم و گریه می کنم ! سرفه می کنم و تظاهر به سرماخوردگی می کنم ، اگر اطرافیانم اشکِ حلقه زده در چشمانم را ببینند . کم حرف می شوم . گاهی هم زیاد می خندم . سرِ میزِ صبحانه مامان را قلقلک می دهم و پشتِ سر هم می گویم " گوژی گوژی " ! می خندم . می خندم . مامان هم می خندد . موقع رسیدن تویِ اتوبوس بلند بلند " رسیدیم و رسیدیم ، کاشکی نمی رسیدیم ، تو راه بودیم خوش بودیم ، سوارِ لاکپشت بودیم  " ر, می خونم و می خندم . با همون صدایی که این روزها مرا به فکر وا داشته تا شاید برایِ شبکه هایِ فارسی زبان که دوبلور می خواهند تقاضایِ کار بفرستم . خوبی اش نفهمیدنِ معنی شعر توسط اطرافیانه . دانستنِ زبانی بغیر از زبان مردمِ شهرت گاهی مزه هایی وصف ناپذیر داره !
یک ماهی اینترنت نداشتم . تلویزیون هم فقط شبکه هایِ آلمان را داشتیم که از اخبارِ ایران خبریِ آنچنانی نمی دادند . اکثرا اولین خبرشان به سرمایِ قطبی خلاصه میشد ! چند روزی وقت لازم دارم تا باز به دنیایِ سیاست برگردم .
این چند ماهه کارهایی را تجربه کرده ام که شاید کمتر دختری این چنین تجربیاتی را کسب کند . هنوز لاشه ای از اساسیه ی خانه کنارِ خانه به من دهن کجی می کنند ! از پسِ سرِ هم کردنِ کمد لباس بر نیامدم . حتی تکان دادنش در توانم نبود . ساختنِ زندگی به شکلِ مکانیکی اش سخت تر از آنی ست که فکرش را می کردم .
روزی صورتم پر از شادی بود ، این روزها ... . گاهی به زور هم نمی شود شاد بود . گاهی دوست دارم کسی بپرسه همه چی خوبه و من بگم نه ! اونوقت بپرسه چرا و حوصله کنه و گوش بده . وقتی هم که حرفهام تموم شد بره و هیچی نگه . هیچی .

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

دل خوش کُنَک !

روزهایِ سختی ست برایِ من . از روزی که این آدرسِ جدید را راه انداخته ام با خودم شرط کردم در مورد روزمرگی ام چیزی درش ننویسم و این وبلاگ را اختصاص دهم به مسائل سیاسی – اجتماعی . ولی خوب گاهی آدم خودش دارد خفه می شود و وقتی خودت در حالِ خفه شدن باشی نمی توانی خفگی دیگران را نیز درک کنی . فقط به فکر خودت هستی و دوست داری کسی بیاید و نفسی تازه بهت هدیه بدهد .
روزهایِ برفی را خیلی دوست دارم . روزهایی که سفید و نرمند . روزهایی که می توانی هر جا ردِ پا بگذاری و هر بار که بر می گردی نگاهش کنی . می توانی آدم برفی بسازی و تا می توانی با او درد و دل کنی ، آنقدر که از دردت آب شود و تو اصلا نفهمی ؛ او هم دم نمی زند . اصلا اگر دم بزند بیشتر آب می شود ! از بدِ روزگار حتی این روزها برف هم نباریده . دل خوش کُنَکِ روزهایِ غم گرفته نیز روی از من برگردانده ! به برادرم می گویم امسال اروپا بی برف مانده ، چون من پا درش گذاشته ام . می خندد و به شوخی سرنوشت یک قاره را به دستم می سپارد و رد می شود از دلتنگیِ بچه گانه ام .
درکِ مسائلِ ایران برایم سخت شده . تجزیه و تحلیلش برایم مانند حلِ مسئله هایِ پیچیده ی فیزیک شده . اصلا از همان سالِ اولِ دبیرستان با پدیده ای به اسمِ فیزیک مشکلی جدی داشتم . در دوران دانشگاه برایِ تمامِ امتحان فیزیک ها تب می کردم ( واقعا مریض می شدم ) .... بگذریم  ! واقعا از خواندنِ اخبار هیچ دستگیرم نمی شود . شاید مشکل از قسمتِ تجزیه و تحلیلِ مغزم باشد ، اصلا فکر می کنم تومور در مغزم در حالِ رشد باشد که این گونه تفکر درباره ی این مسائل برایم سنگین شده ! شاید  .... در هر صورت یک جایِ کار می لنگد ! کجایش را نمی دانم .
دلم یک کتابِ خوب می خواهد . رمان یا هر چیز دیگر . کتابِ کاغذی ! بدم آمده از کتابهایِ pdf  شده . از آن کتابهایی که بویِ سالِ تحصیلیِ جدید می دادند . از آنهایی که بازش می کنی هزار جور خاطره از داخلشان  فریاد می کشند . دلم چیزهایِ واقعی می خواهد . از این دنیایِ مجازی متنفرم . از دنیایی که همه پنهانند . دنیایِ سرهایِ پایین . گوش هایِ بیکار . دستانِ خسته . فکرهایِ بیجا . داستانهایِ سطحی . .... . دلم واقعیت می خواهد . واقعیتی شبیهِ رویا . واقعیتی شبیه رودخانه . شبیهِ خیسی . شبیهِ ترس . شبیه هر آنچه گمش کرده ایم . به بادش داده ایم .

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

بلاتکلیف


از خبرها چنین بر می آید که به زودی کابوسِ ملی شدنِ اینترنت نیز عملی خواهد شد . این تنها باری است که چیزی در ایران ملی می شود ، و این ملی شدن با مردمِ عادی در ارتباطِ مستقیم خواهد بود . از نفتِ ملی ، انرژی اتمی ملی و این محصولات که چیزی دستِ ما را نگرفت ، اینترنتِ ملی تنها ملی شده ای است که متعلق به مردم است و بس ! زین پس بعد از کانکت شدن وضویتان باطل نمی شود . یا مثلا لازم نیست بعد از دیسکانکت کردن غسل کنید !! در سایتهایِ حلال قوطه ور خواهید شد و از علما حداکثرِ استفاده را خواهید نمود . شاید تازه بفهمید کشورمان در دست یک مشت از خدا بی خبرِ بی سواد افتاده و کاری کنید . شاید هم سازش کنید و یادتان برود که روزی دنیایی به بزرگیِ کره ی زمید داشتید ، نه یک ایران .
البته این وضع شاید دوهفته ای به طول انجامد و آقازاده ها سریعا مودم هایی برایِ وصل شدن به اینترنتِ جهانی را برایتان واردِ بازار خواهند کرد  و تا می توانند به قیمتهایِ کذایی و شاید فضایی می فروشند و ما نیز خوشحال از اینکه می توانیم باز در دنیا پرسه بزنیم دلمان را خوش می کنیم به همان وضع و زود یادمان می رود که این دولت چه بلایِ الهی است و خرم و خوشحال می آییم در فیسبوک هایمان بهشان می خندیم ، شاید هم فن پیچی برایِ مسخره کردنشان درست کنیم  ! متاسفانه اینچنین مردمی شده ایم !
قیمتِ دلار نیز این روزها در حالِ رشد است و امروز نیز در خبرها خواندم که برایِ مبادلات اقتصادی در ایران دلار جایگزینِ ریال شده . متاسفانه ایران نیستم تا جوِ خرید و فروش و مبادلات و بازرگانی را از نزدیک نظاره گر باشم ، ولی شخصا این وضع من را به شدت ترسانده . مردم نیز انگار نمی دانند که این گران شدن به نفعشان نیست ، همه دلالِ دلار شده اند ، همه به این فکر می کنند که چند بخرند و چند بفروشند و مطمئنا نمی دانند که خودشان تیشه را براداشته اند و دارند به ریشه ی اقتصادِ خرد می کوبند . فردایی که دلار دیگر این نباشد که امروز است .... واویلا می شود !
سالِ 2012 نیز با تمامِ حاشیه هایِ پُر خرافه اش شروع شده و من نمی دانم با این وضعی که پیش می رویم شاید نابودیِ دنیا دور از ذهن نباشد ! هر چند که بنده به شخصه به این نتیجه رسیده ام که انسانیت سالهایِ زیادی است که عمرش به پایان رسیده و ما خیلی وقت هست که نابود شده ایم و کارمان به آخر رسیده . حال اگر در این سالِ بخصوص می خواهد زمین پودر شود ، این بحث اش جداست .
امروز " میرحسین موسوی " و خانواده اش با حضورِ مامورانِ امنیتی دیدار کرده است . نمی دانم بابتش خوشحال باشم یا .... .
چرا من انقدر از مردمم ناامید شده ام !!