صفحات

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

ما را چه شده ؟!!!!

باز اتفاقی افتاد و مردم همیشه در صحنه ( ! ) شور برداشتند ! میر حسین موسوی به بیمارستان منتقل شد . می دانم از امروز فیسبوک ؛ توییتر ، بالاترین .... همه و همه می شود خبرِ لحظه به لحظه ی رفت و آمدهای او و همسرش . همه در خانه هایشان خواهد نشست ، خبر می خوانند ، توییت می کنند ، فن پیج برایش می سازند و ... ولی روزگار از چند روزِ دیگر باز به همان حال و هوایِ روزمره ی خودش می رسد و می شود همان آش و همان کاسه . اصلا مگر زمانی که به حبس خانگی رفت ، یا زمانی که بیانیه می داد تا چند روز پیگیرش بودیم  ؟
همین زلزله های پی در پی را تا چه حد جدی گرفتیم ؟ آخر به شیراز که رسیده دیگر کار باز به مسخره بازی و جوک پراکنی کشیده . اصلا مردمی شده ایم که هر چه بر سرمان بیاید آخرش کارمان به لودگی می کشد . آخرِ همه چیز به مسخره بازی و شوخی تمام می شود . حال و روزگارمان دقیقا مثلِ فیلم هایِ آبدوغ خیاری های روی پرده ی سینمای کشورمان شده !
روزهایی را به یاد می آورم ، روزهایی که در مترو بعد از دیدن زدن ها ، کشتن ها ، فریادها ... با آنهایی که در چشمشان شوقِ آزادی پر می کشید اشک می ریختیم . روی زمین نشسته بودیم و بدون هیچ روضه ای اشک می ریختیم . آن موقع همه دردی مشترک داشتیم . حرفی نمی زدیم ، ولی همه می دانستیم چه در دلمان می گذرد . آن روزها من همه ی مردم را می شناختم . من با همه آشنا بودم . با همه می خندیدم ، گریه می کردم ، فریاد می زدم .  غروب و طلوع را با هم تماشا می کردیم ، حسی مشترک داشتیم . به یاد دارم آن روزها انگار دیگر حتی کدورتی نبود . همه خوب بودیم . همه هدفی مشترک داشتیم . آن روزها اگر کسی کشته می شد عکسش را به موجبِ لایک گرفتن فیسبوک همه جا پخش نمی کردیم . ما خیلی عوض شده ایم . ما همه بیگانگانی درون خود داشته ایم که اکنون سر از تخم در آورده اند و امروز به چیزی تبدیل شده ایم که اگر چند سال پیشمان را نشانمان دهند شاید خودمان نیز خودمان را نشناسیم . ما حتی خودمان را نیز از یاد برده ایم . ما ... .
کاش ما را چیز دیگر می شد تا این فراموشی آتشِ زندگیمان نمی شد .

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

بازگشت

چند ماهی می شود چیزی ننوشتم . شاید علت ننوشتن زیاد برای دیگران شنیدنی نباشد . اصلا نی دانم باید توضیحی درباره ی غیبتم بدهم یا خیر ! فقط می دانم در این روزهای دوری از قلم فرسایی پیر شده ام . فرفوت و بی بنیه . حتی طاقت فکر کردن نیز ندارم . از دنیا زده شده ام . خسته , تنها و عاصی هستم .
در این چند ماه اتفاقات زیادی در ایران نیافتاده . اتفاقات مهم و قابل تامل را می گویم . گرانی ؛ نا امنی ؛ ... اینها دیگر مساوی شده اند با نام ایران . اسمش را که بگویی نا خوادآگاه یاد این کلمات می افتم . زلزله های پی در پی در ایران نیز اندکی تامل براگیز است و تعدادِ کشته شدگان نیز همیشه از استاندارد تلفات در سطح جهانی چند سر و گردن بالاتر می ایستد .
شاید تنها خبر خوب ِ چند وقت اخیر مدالهایی بود که ورزشکارها گرفتند و چند روزی لبخند و شادی را به خانه های مصیبت زده ی ایران آورد . هر چه شد و هر اتفاقی افتاد , همان شاد کردن از همه مهم تر است و بقیه ی حاشیه ها را قلم میگیرم .
مدتی از سیاسی نویسی دوری کرده بودم , برای شروع کمی کُندم . برای برگشتن خوشحالم ؛ هر چند داغون تر از این خوشحالی زود گذرم .