صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

بوی عیدی


هوایِ عید که می آید یاد گلهایِ صورتیِ باغچه ی خانه ای می افتم که کودکی ام در آن سپری شد .  نمی دانم ، اسمش را گذاشته بودیم شکوفه ی سیب ، هر چند نه محصولی حتی سیب مانند داشت نه ظاهری کاملا شکوفه وار ‍! بعد از آن روزها بود که حیاطِ پشتی خانه مان پر میشد از گلهایِ وحشی زرد ، البته بعد از سالِ دوم به بعدِ سکونتمان جایِ گلها را گوجه فرنگی ، آفتاب گردان ، کدو و چند قلم سیفی جات دیگر گرفت که خوب آنها نیز مورد علاقه ام بودند .
حال سالهایِ سال از آن روزها گذشته . من نه آن کودکِ 4-5 ساله ام که هر ماه اتاقم را از بین اتاقهایِ خالی خانه انتخاب می کردم ، چون هر فصل پنجره ای بخصوص نمایِ موردِ علاقه ام را داشت ، نه دیگر دیدم آنچنان زیباست به دنیا و آن خانه ی ویلایی چندین و چند اتاق خوابه را داریم . تنها چیزی که از دوران کودکی تا امروز در این روزها من را ذوق زده کرده همین هفت سینی است که هر سال سرِ بویِ سرکه اش با مادرم جر وبحث می کردم و از چند سالِ پیش سکه را جایگزینش کردیم و قائله پایان رسید ! می دانم از کودکی از لباسِ نو خریدن زمانِ عید بیزار بودم ، هر چند که فکر می کنم این بیزاری ریشه در تنفرِ من از خودِ خرید داشته  باشد ، چون بدترین روزهایِ زندگی ام همین خریدِ لباس است و با هر رفت برگشت مو سپید می کنم ( یکم هم سخت پسندم ) !


هر سال که به عدد سالها اضافه می شود مردم نیز به بارِ مشکلات و کمبودهایشان نیز اضافه می شود . به یاد دارم سالهایی که سرخوشانه به دنبالِ ماهیِ شبِ عید در خیابانها پرسه می زدم و زوجها را در حالِ دعوا ، بچه ها را در حالِ گریه و فروشندگان را در حالِ اغوا کردنِ مشتری می دیدم . مردمی که هر سال بر فقرشان افزوده می شود ، عصبی تر می شوند ، فراموشکارند و نمی دانم کی می خواهند بفهمند که علت این همه بداخلاقی هایشان طرزِ زندگی است که دولت بهشان دیکته کرده .
بگذریم ، سالِ نویی حرفهایِ خوب بزنیم !! هر چند هر چه تا بحال نیز گفته ام تاثیر و بازتابی نداشته و گاهی ناامید می شوم از نوشتن .
درباره ی نامگذاری این سال هم فقط همین را می گویم که فکر کنم می خواهند قانون 4 همسری را به 8 تایی برسانند تا تولید داخلی مان بیشتر شود ،چئن در حالِ حاضر تنها تولید واقعا داخلی مان همین است و بس ؛ هر چند اگر آن را نیز از چین وارد نکنند !
من آرزو می کنم امسال سالِ آزادی باشد . آزادی از فراموشی برایِ مردمم و آزادی از عادتِ خوار شمرده شدن .

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

فرهنگِ سیاسی یا سیاستِ فرهنگی !


سالها پیش بود . آن سالهایی که هنوز ایران اسلامی نشده بود . آن سالهایی که جهانیان ایرانیان را با فرهنگشان می شناختند ، نه با حکومتش . همان سالها بود که آیین هایِ ملی و مذهبی رنگ و بویی دگر داشتند و همه چیز سرِ جایِ خودش بود . مردم دینشان را داشتند ، هیچکس نیز در صدد دخالت در نوع نگه داشتنش نیز نبود . همان سالها بود که چهارشنبه سوری ها  مردم از رویِ آتش می پریدند و شاد بودند . میدانِ شهر شبیهِ میدان جنگ نبود . همه با صلح به پیشواز عید می رفتند .
چند سالی می شود که دیگر آن روزها رنگ و بویشان تغییر کرده . ماهیتِ همه چیز دگرگون شده . از عزاداری هایِ مذهبی مان گرفته تا شادی هایِ تاریخی و فرهنگمان . به یمنِ سالهایِ اخیر و خاموش کردنِ اعتراضاتِ مردم این روزها بیشتر رنگ و آبِ سیاسی به خود گرفته اند تا تفریح و شادی . مردم به هر بهانه ای شده می خواهند اعتراضِ خود را نشان دهند . ولی متاسفانه نه آن شادی را دریافت می کنند ، نه اعتراضی چشمگیر رخ می دهد . به قول معروف از اینجا مانده و از‌ آنجا مانده می شوند .
کاش یاد می گرفتیم که همه چیز را با هم مخلوط نکنیم . کاش بلد بودیم شاد باشیم ، اعتراض کنیم ، جبهه بگیریم ، غمگین باشیم و .... .
ما چه فرقی با مردمِ سوریه داریم که آنها 1 سال می شود که دست از اعتراضشان بر نداشته اند و هر روز نیز کشته می دهند . ترس نیز دیگر هیچ نقشی در زندگی شان بازی نمی کند . نمی خواهم بگویم ما باید  کشته بدهیم یا هر چه . می خواهم بگویم که ما ایرانی ها جریانِ تمامِ کارهایمان همان تبِ تند است که زود می گیرد و یریع فروکش می کند . آخرش نیز نه چیزی را تغییر می دهد نه کاری به جایی می رساند .
کاش امشب همه شاد بودیم . حتی آنهایی که دیدِ سیاسی به این جشن ندارند نیز لذتی از این روز نمی برند . کشور جایی شده که مردم لذت را فراموش کرده اند . هیچ چیز سرِ جایِ خودش نیست .

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

استوار


در این بحبوحه بازار و آشفتگیِ ایران ؛ بعد از سالها ، روزی رسید تا  به نیکی از ایران یاد شود . روزی رسید که با شور و غرور به تماشایِ برنامه ای نشستیم . بعد از سالها این بار وقتی نامِ " ایران " خوانده شد می توانستیم لبخند بزنیم . می توانستیم مغرور باشیم . وقتی " اصغر فرهادی " فاصله ی بینِ حضار تا سِن را طی کرد نفسهایمان را حبس کرده بودیم . انگار خواب می دیدم . بیم از بیدار شدن تا لحظه ی در دست گرفتنِ مجسمه ی " اسکار " توسط او داشتم . وقتی شروع به صحبت کرد دیگر باور کردم . آقایِ فرهادیِ عزیز ، ممنون بابت لبخند و غروری که در این کویرِ تلخی و سرشکستگی به ما هدیه کردی . تو نه " اسکار " بلکه قلبِ شکسته ی میلیونها ایرانی را اَز آنِ خود کردی . ممنون .




انتخابات ( !! ) نیز به پایان رسید . نمی دانم آنچه را که آنها انتخابات می نامند چه می توان نامید . نتیجه اش هم هر چه می شود به من و امثالِ من زیاد ربطی ندارد انگار ! حالا همه هم نشسته اند ، تمامِ سواد ریاضیات ، آمار و هر آنچه در چنته دارند را بکار گرفته اند تا سند بیاورند که چون این چنین و آنچنان شده ، پس تقلب صورت گرفته ! اصلا نمی دانم دولتی که تمامِ بدنه اش بر پایه ی دروغ و تقلب شکل گرفته ، دیگر حساب - کتاب کردن و دلیل و مدرک آوردن برایِ اثباتِ تقلب چه نیاز است . بجایِ صرفِ وقت برایِ اثباتِ تقلب بهتر نیست به برداشتنِ عاملینش فکر کنیم ؟
از آماری که سهوا درست اعدام شد چنین بر می آید که مردم مشارکتی نداشته اند . آنهایی که رای دادند نیز معلوم الحال هستند ( نه برایِ پر کردنِ صندوقها ، زیرا از قبل پر شده بودند ، بلکه برایِ رسانه ها که البته تکنولوژی این روزها آن را نیز درمان کرده ) . نمی دانم آنهایی را که می گویند " مجبور " به این کار بودند را شماتت کنم یا راحت از کنارشان گذر کنم ؟ اجبار برایِ نگه داشتن کار یا اجبار برایِ نگه داشتن موقعیتِ تحصیلی تا چه حد می تواند توجیهِ خوبی برایِ این کار باشد را واقعا نمی دانم . ولی می دانم شاید همین گروهِ به ظاهر " مجبور " خیلی از کمبودهایِ نظام را پر کرده اند . قضاوتِ سختی ست برایِ من . کمی دلم را این " اجبار " چرکین می کند ! شاید خیلی از بزرگان بیشتر از هر کسی در این موقعیت بودند ولی ... . حسابِ " محمد خاتمی " را نیز از بقیه ی جیره خوارهایِ نظام جدا نمی کنم ، زیرا او همیشه ثابت کرده بود که چیزی جز بازی هایِ سیاست برایش ارزش ندارد . هیچ گاه از او دلِ خوشی نداشتم . کویِ دانشگاه ، قتل هایِ زنجیره ای ، مسائلِ پنهانِ اتمی و .... تمام در دورانِ او اتفاق افتاد . نمی دانم آنهایی که هنوز هواداری اش می کنند بر پایه ای چه اصولی چنین وفادار مانده اند .
من پا پس نمی کشم ، حتی اگر دور باشم ، اگر سرزنش شوم یا ... . کاش همه می ایستادیم .