صفحات

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

من ... ما

می دانم . می دانم روزی خواهد رسید تا فرزندانِ " نسرین ستوده " ایران دخت و آرش شده اند . می دانم مردم روزی تمامِ دروغ های آنها را باور نخواهند کرد . ایمان دارم روزی خواهد رسید تا ترس بزرگترین همدمِ یک ایرانی نخواهد بود . می دانم شرم روزی از چهره ی پدارنِ خسته رخت خواهد بست . من می دانم . ایمان دارم . آرزو می کنم . من جوان تر از آنی هستم تا بشکنم . سرزمینم پهناورتر از آنی است تا به این زودی ها تمام شود . امید برزگترین ذکرِ این روزهایم است . ایستادگی تنها دلخوشیِ شب و روزهایِ تنهایی است . ولی ... .
ولی نمی دانم ، نمی دانم روزی که ایران دخت و آرش رشید شده اند ، روزهایِ تنهاییشان را از یاد خواهند برد ؟ نمی دانم روزی که باورهایِ دروغ الگو نباشند ، صداقتی باقی مانده تا خرجِ لحظه هایمان کنیم ؟ ایمانم متزلزل می شود وقتی ترس تمامِ پی و اساسِ سرزمینم را سست کرده است ؟ نمی دانم فرزندِ پیروزِ فردا چقدر به یادِ پدرِِ پیرِ شرمسارِ دیروز خواهد بود ؟ با ندانسته هایم چه کنم ؟ ایمانِ سست شده ام را چگونه تقویت کنم ؟ آروزهایی که بر باد رفته اند چه می شوند ؟ جوانی را چه کنم که آن زمان جز  خاطره هایش چیزی از آن باقی نیست ؟ قومیت هایی که هر روز بیشتر فکر استقلال به سرشان میزند را چگونه هم سو کنم ؟ اگر امید فقط ذکرم باشد و معنی اش فراموش شده ام ، آنگاه چه کنم ؟ ایستادگی با پاهایِ خسته و لرزان به کار خواهد آمد ؟ بلی ... .
گاهی حسِ دیر شدگی ، پلاسیدگی و پژمردگی چنان بر افکارم سایه می افکنند ، چنان دچارِ یاس می شوم که دیگر نمی دانم و نمی خواهم بدانم که فردا چه خواهد شد . من ، این منِ تنها روزها در زندگیِ شخصی اش لبخندها می زند . دغدغه ای ندارد انگار . این روزها روزهایِ طلایی زندگی است شاید . ولی پژمرده ام . دلتنگم . نگرانم . من اگر منیتم را داشته باشم خوشبخت ترینم . ولی ... من بلد نیستم انگار ! با خودم نیستم . من انگار یک ملتم .

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

این روزها

چند ماهِ اخیر آنقدر در پیچ و تابِ زندگی گیر افتاده بودم که گاهی فکر می کردم هیچگاه زنده از این دوران بیرون نخواهم آمد . روزهایِ گریه در حمام . آرزوی یک روزِ بدونِ دغدغه . هوایِ خوشِ آسودگی و ... . هنوز انتهایی برایِ این روزها نمی بینم . دورِ تسلسل شده این خستگی ، امیدهایی که در چشم بهم زدنی تبدیل به نا امیدی می شوند . انتظارهایی که انگار تمامی ندارند . آنهایی که مرا می شناسند می دانند کمتر درباره ی سختی هایِ زندگی شکایت می کنم . گاهی فقط گریه می کنم . حرف می زنم ، گریه می کنم . بهانه می گیرم و گریه می کنم . اصلا دراز می کشم ، به سقف خیره می شوم و گریه می کنم ! سرفه می کنم و تظاهر به سرماخوردگی می کنم ، اگر اطرافیانم اشکِ حلقه زده در چشمانم را ببینند . کم حرف می شوم . گاهی هم زیاد می خندم . سرِ میزِ صبحانه مامان را قلقلک می دهم و پشتِ سر هم می گویم " گوژی گوژی " ! می خندم . می خندم . مامان هم می خندد . موقع رسیدن تویِ اتوبوس بلند بلند " رسیدیم و رسیدیم ، کاشکی نمی رسیدیم ، تو راه بودیم خوش بودیم ، سوارِ لاکپشت بودیم  " ر, می خونم و می خندم . با همون صدایی که این روزها مرا به فکر وا داشته تا شاید برایِ شبکه هایِ فارسی زبان که دوبلور می خواهند تقاضایِ کار بفرستم . خوبی اش نفهمیدنِ معنی شعر توسط اطرافیانه . دانستنِ زبانی بغیر از زبان مردمِ شهرت گاهی مزه هایی وصف ناپذیر داره !
یک ماهی اینترنت نداشتم . تلویزیون هم فقط شبکه هایِ آلمان را داشتیم که از اخبارِ ایران خبریِ آنچنانی نمی دادند . اکثرا اولین خبرشان به سرمایِ قطبی خلاصه میشد ! چند روزی وقت لازم دارم تا باز به دنیایِ سیاست برگردم .
این چند ماهه کارهایی را تجربه کرده ام که شاید کمتر دختری این چنین تجربیاتی را کسب کند . هنوز لاشه ای از اساسیه ی خانه کنارِ خانه به من دهن کجی می کنند ! از پسِ سرِ هم کردنِ کمد لباس بر نیامدم . حتی تکان دادنش در توانم نبود . ساختنِ زندگی به شکلِ مکانیکی اش سخت تر از آنی ست که فکرش را می کردم .
روزی صورتم پر از شادی بود ، این روزها ... . گاهی به زور هم نمی شود شاد بود . گاهی دوست دارم کسی بپرسه همه چی خوبه و من بگم نه ! اونوقت بپرسه چرا و حوصله کنه و گوش بده . وقتی هم که حرفهام تموم شد بره و هیچی نگه . هیچی .