صفحات

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

پوچی !


اگر جنگی در گیرد می دانم که هیچ کس دیگر اسلحه به دست نخواهد گرفت . نه از رویِ عداوتی که با دولت دارند ، دیگر کسی جراتِ جنگ ندارد . اصلا فکر می کنم دیگر کسی نباشد که حتی بداند برایِ چه باید تیر بپراند و با دشمن ستیز کند .
سردمدارانِ دَوَنگ و نظامیانِ زرنگ مملکتی را ساخته اند که هر چه می گویند و می کنند چیزی نیست جز جَفَنگ !!
مردم نیز اتفاقات این روزها برایشان شده مایه ی شوخی و خنده . حتی تحریم ها نیز برایِ مردم هیچ تحریکی ایجاد نمی کند . اصلا مملکتمان شده مملکت باری به هر جهت . یا نمی دانم شاید هر چه پیش آید ، خوش آید ! همه هم نشسته ایم چرتکه دستمان گرفته ایم و سن جنتی را میشماریم و برایِ هر بد بختیمان یک " پ نه پ " می گذاریم و تا می توانیم می خندیم . انقدر می خندیم که اشک در چشمانمان جمع می شود . آنقد می خندیم که یادِ بدبختی هایمان می افتیم ! جوانها که یاد گرفته ایم از صبح تا شب سرمان توی مونیتور و موبایلمان باشد و مسن تر ها هم که دیگر مجالی برایِ ابرازِ عقیده ندارند . شاید این روزها به گذشته بیشتر فکر می کنند تا آینده . همیشه می گفتند آینده متعلق به جوانهاست ، ما جوانها هم که چیزی جز دنیایِ مجازی برایمان معنایی ندارد .
اگر فرانسه دیگر نفتِ ایران را نخرد ، اگر بقیه ی کشورها و دولتها نیز این تصمیم را اتخاذ کنند ، واقعا به حالِ مردم چه فرقی خواهد داشت ؟ مگر این چنین نیست که همین اکنون نیز فرهنگمان در حال نابودی ست . مردمِ متوسط فقیر می شوند و فقرا در بیچارگیشان بیشتر غرق . مگر این گونه نیست که یک قِران از این پولِ نفت تاثیر در زندگی هیچ یک از شهروندانِ ایرانی  نگذاشته . هر روز نیز وجهه ی سیاسی و بین المللیمان از بابت تمامِ بی خردی هایِ سردرمدارانمان به سیاهچاله ی  بی اعتباری می رود .  سردمداران آنقدر اندوخته دارند تا چندین سالی را با همین منوال طی کنند و فقط بیشتر و بیشتر خون مردم را در شیشه کنند . هر روز بیشتر به مردم دروغ بگویند و مردم هم که انگار ضد ضربه  یا هیپنوتیزم شده باشند ، هیچ کاری نمی کنند و هم چنان به همان زندگی که حتی نمی شود اسمش را زندگی گذاشت ادامه می دهند . اصلا حتی دیگر دلمان برایِ خودمان هم نمی سوزد ، این که دیگر ایران است و .... .
می خواهم بگویم که اگر بخواهد اتفاقی هم رخ دهد ، اگر قرار باشد چیزی سر و سامان بگیرد این ما هستیم که باید درستش کنیم . مردم . نمی خواهم کشورِ دیگری بیاید و برایمان دیکته کند که چه باید بکنیم . اگر کمی دلمان برای خودمان می سوخت شاید انقدر در منجلابِ عادت فرو نمی رفتیم . خیلی از شانس هایی را که داشتیم از دست نمی دادیم . با خودمان آشتی کنیم ، شاید زودتر به نتیجه برسیم .
القصه که بنده این روزها به پوچیِ بسیار پیچیده ای دچار شدم . پوچی که مختص جوانانِ مقیمِ غربت می شود منظورم نیست . پوچیِ سیاسی را می گویم .

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

خونه نو مبارک

Unknown گفت...

ممنون :-)

ناشناس گفت...

خوب قرار شد اینجا بگم
والا فک کنم که از بس نوشتیم و خوندیم اینجوری شدیم.مشکل اینه که همه اینقدر خوندن که براشون تکراری شده.مشکل اینه که مردم یک معمار ندارن.یک رهبر ندارن.همه از هم میترسن.چون دیگه معلوم نیست کی دوسته و کی دشمن.و شاید کسی نیست که بهشون بگه که باید هر کدوم چه وظیفه ای رو به عهده بکیرن.

فرزانه گفت...

همین که نمی دونیم چه وظیفه ای داریم و همه منتظریم یکی برامون یه کاری بکنه فکر کنم علت این رکوده .

Unknown گفت...

دقیقا شده ایم همین. داستان آن قورباغه هاییم که در آب جوش انداختندشان و از بس به این دما عادت کردند سوختند و هیچ نگفتند. ما عادت کرده ایم به خاموشی. به بارور کردن ایده هایمان توی سرمان و همانجا کشتنش. می دانم اگر جنگی شود همه تنهاییم. این دولت و نظام تنهاست و ما هرکدام به اندازه ی خودمان تنهاییم. بدون هیچ پدر و مادری که بر سرمان سایه افکنده باشد.

Parya گفت...

از وقتی حس مشترکمان شد لحظه به لحظه جان سپردن نداها و سهراب ها !
بی معنی شدیم!
فقط شقاوت ماند از تمام داستان مبارزه...
فرزانه عزیزم!
جهنم شاخ و دم ندارد... مردم برای هم نگهبان این زندان شده اند.
نه سیاست و نه کاوه ها دیگر تاثیری به حالمان ندارند...
از درون یخ بسته ایم...آگاهانه آگاهانه.. فقط برای یک لقمه نان بیشتر

Unknown گفت...

یلدا : کاش این تنهایی بیشتر و بیشتر و لحظه به لحظه یادمون بیاد . شاید به فکر چاره بیفتیم .

Unknown گفت...

پریا : آخرش چی ؟ انقدر یخ بزنیم تا خرد بشیم ؟!

Parya گفت...

واقعا نمیدانم.
من همیشه به اینجا که می رسم متوقف می شم. هزاران راه رفته و نرفته هست اما واقعا نمی دانم و این به خاطر عدم تسلط و دروغ هاییه که بیش از اندازه وجود داره

Unknown گفت...

شاید دیگه عدت کردیم به دروغ شنیدن . یه وقتی بود دروغ برامون خیلی سخت بود . ولی این روزا دروغ میشنویم به رویِ خودمون نمیاریم !