صفحات

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

سردرگمی

چند وقتی می شود که ننوشته ام . وبلاگم را مسدود کرده بودند ، آن به کنار ؛ ترس از شروعِ دوباره نیز من را سخت دلسرد و بی میل برایِ ادامه کرده بود .
در این بازه ی زمانی روزگار و زندگیِ من پر است از شروع هایی دوباره . ناگهان خود را در موقعیتی دیده ام که همه چیز را باید از نو و از ابتدا شروع کنم . این مسئله این روزها من را به شدت زمین گیر کرده ؛ تا جایی که حافظه ی کوتاه مدتم به کل از کار افتاده و احساس می کنم در حالِ از دست دادن کلِ حافظه ام می باشم .
از تمامِ این مسائل گذشته ، اوضاع ایران هم روبراه نیست . هر روز که چشمهایم را باز می کنم با این ترس روزم را شروع می کنم که اتفاقی ناگوار در ایران رخ داده و من به محضِ باز کردن صفحه ی خبرها شاهدِ بدترین ها خواهم بود . شاید برایِ من که از دور به مسائل نگاه می کنم و بیشتر تحت تاثیرِ اخبارِ خارجی هستم ترسناکتر خود نمایی کند .
نمی دانم از انفجارهایِ تهران و حومه بگویم یا از مرگِ " احمد رضایی " . از سوء استفاده هایی که کشورهایِ دیگر به واسطه ی بی عرضگیِ سردمدارانمان از منابعِ ملی مان میکنند صحبت کنم یا از مزخرف گویی هایِ " احمدی نژاد " در موردِ  " فیسبوک " و  " توییتر "  در مصاحبه هایش . از چه بگویم ؟ از صحبتهایِ پدرِ " آرش ارکان " یا از .... .
هنوز " موسوی " و "کروبی " در حصر هستند و " رامین پرچمی " نیز چند روزی به مرخصی آمد .
در مجلس نیز تصویب شد که هر کس به اسرائیل سفر کند بعد از برگشت مبحوص شود و تا چند سال اجازه ی گرفتنِ پاسپورت را نداشته باشد و هر کس در دولت بیش از 3 سال کار کند حقوق مادام العمر دریافت کند ( یعنی سابقا دریافت نمی کردند ؟!‌ ) !
گاهی اخبار آنقدر برایم زیاد و پیچیده می شود که دیگر نمی توانم چیزی را حلاجی کنم . اصلا گاهی نمی دانم در حالِ خواندنِ خبرِ خوبی هستم یا بد .
همه این روزها حرف از جنگ می زنند .  عده ای می خواهند جنگ شود ، عده ای نمی خواهند . عده ای می گویند اگر به رفتن و نابودی ست چه فرقی دارد ، حالا با جنگ باشد  یا با حرف ! ولی ترس از جنگ این روزها اعصابِ من را شخصا بهم می ریزد . نمی خواهم اینگونه بروند و رفتنِ آنها موازی شود به کشته شدن صدها و شاید هزاران هم وطنِ من که شاید حتی ندانند برایِ چه و یا کِه جنگ صورت گرفته . شاید همه ندانند ، ولی جنگ از طرفِ کشوری دیگر و به دست گرفتنِ کشورمان چیزی نیست که یک آزادی خواه دلش بخواهد . مردمم خود باید واردِ صحنه شوند . من خسته شده ام از جابجایی قدرت در کشورم . از دست به دست شدن ها می ترسم . من باز ترسیده ام .

۱ نظر:

آنی گفت...

مرسی از نظرت... :)