صفحات

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

آفتاب در پیش است



آفتاب در پیش است
و غروب بر لب بام
باورم نیست که زخمی دارم
خون سبزی بر سر
و هنوز
ذره  امیدی در دل
آمدم تا نفسی تازه کنم
تا نمیرم که بگویم هستم
تا بمانم که بگیرم حقم
ما همه هستیم ولی در بندیم
زیر چکمه , زیر یوغِ بیداد
در اسارت , توی دستان کثیفِ قدرت
در لجنزار سیاهِ مذهب
زیر وزنِ فقه و فتوای دروغ
یورش راهزنانِ کوچک که به یغما بردند
روزگارانِ بزرگِ ما را
و به خون غلتاندند
شأن انسانی انسانها را
اما
آفتاب در پیش است
من هنوز بیدارم
ما همه بیداریم , آگاهیم
و همه می بوییم
سمت آزادی را
ما همه می دانیم
که ندا در خاک است
بانگِ آزادی ما در بند است
پسر عصر بلوغ در شیشه
مادرِ زال زمان در زاری
حجم انبوه شکست در مسلخ
رازِ پیدایش روح
رمزِ افسونگری و رمالی
با همه این احوال
آفتاب در پیش است
و غروب بر لب بام
دیوها خواهند مُرد
و شفق خواهد زد
بانگ ویرانی استبداد را

۱ نظر:

ناشناس گفت...

پاینده باشی فرزانه جون
م ح س ن