صفحات

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

دل خوش کُنَک !

روزهایِ سختی ست برایِ من . از روزی که این آدرسِ جدید را راه انداخته ام با خودم شرط کردم در مورد روزمرگی ام چیزی درش ننویسم و این وبلاگ را اختصاص دهم به مسائل سیاسی – اجتماعی . ولی خوب گاهی آدم خودش دارد خفه می شود و وقتی خودت در حالِ خفه شدن باشی نمی توانی خفگی دیگران را نیز درک کنی . فقط به فکر خودت هستی و دوست داری کسی بیاید و نفسی تازه بهت هدیه بدهد .
روزهایِ برفی را خیلی دوست دارم . روزهایی که سفید و نرمند . روزهایی که می توانی هر جا ردِ پا بگذاری و هر بار که بر می گردی نگاهش کنی . می توانی آدم برفی بسازی و تا می توانی با او درد و دل کنی ، آنقدر که از دردت آب شود و تو اصلا نفهمی ؛ او هم دم نمی زند . اصلا اگر دم بزند بیشتر آب می شود ! از بدِ روزگار حتی این روزها برف هم نباریده . دل خوش کُنَکِ روزهایِ غم گرفته نیز روی از من برگردانده ! به برادرم می گویم امسال اروپا بی برف مانده ، چون من پا درش گذاشته ام . می خندد و به شوخی سرنوشت یک قاره را به دستم می سپارد و رد می شود از دلتنگیِ بچه گانه ام .
درکِ مسائلِ ایران برایم سخت شده . تجزیه و تحلیلش برایم مانند حلِ مسئله هایِ پیچیده ی فیزیک شده . اصلا از همان سالِ اولِ دبیرستان با پدیده ای به اسمِ فیزیک مشکلی جدی داشتم . در دوران دانشگاه برایِ تمامِ امتحان فیزیک ها تب می کردم ( واقعا مریض می شدم ) .... بگذریم  ! واقعا از خواندنِ اخبار هیچ دستگیرم نمی شود . شاید مشکل از قسمتِ تجزیه و تحلیلِ مغزم باشد ، اصلا فکر می کنم تومور در مغزم در حالِ رشد باشد که این گونه تفکر درباره ی این مسائل برایم سنگین شده ! شاید  .... در هر صورت یک جایِ کار می لنگد ! کجایش را نمی دانم .
دلم یک کتابِ خوب می خواهد . رمان یا هر چیز دیگر . کتابِ کاغذی ! بدم آمده از کتابهایِ pdf  شده . از آن کتابهایی که بویِ سالِ تحصیلیِ جدید می دادند . از آنهایی که بازش می کنی هزار جور خاطره از داخلشان  فریاد می کشند . دلم چیزهایِ واقعی می خواهد . از این دنیایِ مجازی متنفرم . از دنیایی که همه پنهانند . دنیایِ سرهایِ پایین . گوش هایِ بیکار . دستانِ خسته . فکرهایِ بیجا . داستانهایِ سطحی . .... . دلم واقعیت می خواهد . واقعیتی شبیهِ رویا . واقعیتی شبیه رودخانه . شبیهِ خیسی . شبیهِ ترس . شبیه هر آنچه گمش کرده ایم . به بادش داده ایم .

۶ نظر:

mani گفت...

من هم همه دلخوش هام گذشته هست !

گذشته خودم . بچگی هام
یا
گذشته ایران اون هم قبل 57
یا
رسم و مرام گذشته ها !!


کلا همه دل خوشی هام یا مال گذشته هست یا آینده !!!
چرا ؟!! چون از هیچی الان اش خوشم نمیاد !! احساس می کنم گذشته بهتر از الانه ! لااقل دلم خوشه که در آینده شاید کمی بهتر الان باشه !!

Parya گفت...

عزیز دلتنگ!
گویی سوت سوتک بچگی هامان از دور می خواندمان...
خاک اینجا به تنهایی ها عادت می دهد...
لااقل دور باش و تنها!
نفس بکش از بی هوایی!
اینجا هم بوی هیچ نمیدهد جز دلتنگی!
رودخانه جان!
ماهی کوچک در دلت تالاپ تولوپ می کند!
نا امیدش نکن!
دمی تازه کن و بخوان ترانه نا خواندنی خودت را!
حقیقت می رود! تو بمان!

Unknown گفت...

پریا : ممنون از این همه زیبایی ها کنار هم . چرا داستانِ ما رو با دلتنگی نوشتن ؟! :((((

Unknown گفت...

مانی : آره ، می فهمم چی می گی . ولی دلخوش شدن به آینده یکم ترسناکه . چیزی که نمی دونی چیه . هر روز هم داره وضع بدتر میشه . آینده ی ایران خیلی ترسناکه . خیلی .

سپهر گفت...

خیلی قشنگ بود.
بوی نوشته های گذشتتو داشت.

Unknown گفت...

وقتی مونوشتمش دقیقا به یادِ تو بودم :(