آدمی است ، گاهی دلش می
خواهد برود جایی ، خود را گم کند . خودش نباشد ، هیچ نباشد . برود و در لحظه بمیرد
. گاهی خاطره ها چنان هجوم می آورند ، چنان تو را می آزارند که لختی آرزویِ مرگ و
نیستی تمام وجودت را احاطه می کند . گاهی فراموشی دردی را دوا نمی کند . فراموشی
واقعیت ندارد . خاطرات قابل دفن نیستند ، فراموش نمی شوند . تلنگری برایِ
یادآوریشان کافی ست . گاهی آدمی در اوج خوشبختی هایش دوست دارد بمیرد . بمیرد تا
خاطره ای زنده نشود تا خوشبختی اش جریحه دار شود . آدمی گاهی دلش سخت تنگ می شود .
آدمی گاهی کم می آورد . آدمی ست دیگر ، ظرفش گاهی پر است . نمی داند با تکه هایِ
شکسته اش دیگران را آسیب می زند . آدمی است دیگر ، گاهی خودخواه می شود .
آدمی گاهی دلش می خواهد
بخزد در تختخوابش ، مچاله شود ، اشک بریزد ، بالشش را خیس کند ، بعد بخوابد ، با
چشمهایِ پف کرده بیدار شود ، موهایش را از صورتش کنار بزند ، به روزِ بدش لبخند
بزند ، صورتش را بشورد ، چیزی بخورد و باز فراموشی را شروع کند .
آدمی ست دیگر !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر