صفحات

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

آدمی است دیگر !


آدمی است ، گاهی دلش می خواهد برود جایی ، خود را گم کند . خودش نباشد ، هیچ نباشد . برود و در لحظه بمیرد . گاهی خاطره ها چنان هجوم می آورند ، چنان تو را می آزارند که لختی آرزویِ مرگ و نیستی تمام وجودت را احاطه می کند . گاهی فراموشی دردی را دوا نمی کند . فراموشی واقعیت ندارد . خاطرات قابل دفن نیستند ، فراموش نمی شوند . تلنگری برایِ یادآوریشان کافی ست . گاهی آدمی در اوج خوشبختی هایش دوست دارد بمیرد . بمیرد تا خاطره ای زنده نشود تا خوشبختی اش جریحه دار شود . آدمی گاهی دلش سخت تنگ می شود . آدمی گاهی کم می آورد . آدمی ست دیگر ، ظرفش گاهی پر است . نمی داند با تکه هایِ شکسته اش دیگران را آسیب می زند . آدمی است دیگر ، گاهی خودخواه می شود .
آدمی گاهی دلش می خواهد بخزد در تختخوابش ، مچاله شود ، اشک بریزد ، بالشش را خیس کند ، بعد بخوابد ، با چشمهایِ پف کرده بیدار شود ، موهایش را از صورتش کنار بزند ، به روزِ بدش لبخند بزند ، صورتش را بشورد ، چیزی بخورد و باز فراموشی را شروع کند .
آدمی ست دیگر !

هیچ نظری موجود نیست: